فقط خدا تنهاست
امام خامنه ای یا آیت الله خامنه ای یا آقای خامنه ای؟؟؟ "امام جماعت" اما به رهبر جهان اسلام نگوئیم امام ؟ جمعه 22 آذر 1392برچسب:, :: 12:7 :: نويسنده : سوگل روزگاری شهر ما ویران نبود دین فروشی اینقدر ارزان نبود نغمه مطرب دوای جان نبود هیچ صوتی بهتر از قرآن نبود دختران را بی حجابی ننگ بود رنگ چادر بهتر از هر رنگ بود.. آخر ای پرده نشین فاطمه(س) کی رسی بر داد دین فاطمه(س)؟ جمعه 22 آذر 1392برچسب:, :: 12:5 :: نويسنده : سوگل استاد قرائتی: از خودشان اراده ندارند. هرطور زدند ما هم همانطور رقصیدیم! میگوید: آقا این راه غلط است. سعی میکند خلافکارها را هم به راه خودش بیاورد. و افراد دیگر را هم به راه حق دعوت کند. جمعه 22 آذر 1392برچسب:, :: 12:3 :: نويسنده : سوگل تمام مشکل بشر این است که خیال می کند: جمعه 22 آذر 1392برچسب:, :: 12:1 :: نويسنده : سوگل
و مشتاقانه ما را می طلبد ولی ما در شبانه روز ؛حتی دقایقی را هم به ویا به دیدار کسی می رویم سعی میکنیم زیبا و آراسته جلوه نماییم؛ اما به اینکه آقا ؛چگونه ما را بپسندد و چگونه ما را دوست داشته باشد؛ توجهی نکرده ایم و همیشه در محضرشان آلوده و زشت حضور یافتیم... ما هنوز ایشان را به عنوان یک عضو خانواده خود نپذیرفته ایم ، چرا که یک فرزند ، به پدر خود افتخار می کند و جایش را در شادی ها خالی میکند و هیچ گاه با گستاخی و بی حیایی در مقابل پدر نمی ایستد.... و اقوام را می خوریم وبرای برطرف کردن همه این غم ها از مشکلات و اضطرارشان از گریه ها و ناله هایشان که از گناهان ما سر که او نیز برای بر آورده شدن حاجات ما دعا کند چرا که ظهورشان برای ما به عنوان حاجت ضروری محسوب نمی شود. جوانی و عمرمان را به غیر از ایشان صرف کرده ایم در حالی که رئیس مکتب اگر او را درک می کردم تمام ایام زندگی را خود به او خدمت می کردم.... از ایشان سخن بگوییم چرا که به ما می اما هیچ گاه رضایت ایشان را در دستور جلسات و امام حسین علیه السلام برای احیای امر به معروف و نهی از منکر قیام کردند و به ولی به توصیه هایشان توجهی نمی کنیم... هرگز آغوش گرم و شیرینشان را بر روی ما نمی بندند... پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:, :: 10:4 :: نويسنده : سوگل عاشقان باید بخواهیم تا بشه ...
باید بخواهیم که امام زمانمون بیاد ... باید بخواهیم و عمل کنیم... هیچ راه نجاتی جز ظهور نیست. ![]() اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْـخَـفـآءُ وَ انْـکَـشَـفَ الْـغِـطآءُ
. وَ انْـقَـطَـعَ الـرَّجـآءُ وَ ضـاقَـتِ الاَْرْضُ وَ مُـنِـعَـتِ السَّـمـآءُ
. وَ اَنْتَ الْـمُـسْـتَـعـانُ وَ اِلَیْکَ الْـمُـشْـتَـکـى وَ عَـلَـیْـکَ الْـمُـعَـوَّلُ
. فِـى الـشِّــدَّةِ وَ الـرَّخــآءِ اَلـلّـهُمَّ صَـلِّ عَـلى مُـحَـمَّـد وَ الِ مُـحَـمَّـد
. اُولِــى الاَْمْرِ الَّــذینَ فَـرَضْـتَ عَـلَـیْـنا طـاعَـتَـهُـمْ وَ عَـرَّفْـتَـنـا بِـذلِکَ
. مَـنْـزِلَـتَـهُـمْ فَـفَـرِّجْ عَـنّـا بِـحَــقِّــهِــمْ فَــرَجـاً عـاجِــلا قَــریـبـاً کَـلَـمْـحِ الْـبَـصَرِ
. اَوْ هُـوَ اَقْـرَبُ یا مُـحَـمَّـدُ یـا عَـلِىُّ یـا عَـلِـىُّ یـا مُـحَـمَّـدُ اِکْـفِـیـانـى
. فَـاِنَّـکُـما کـافِـیانِ وَ انْـصُـرانـى فَـاِنَّــکُما نـاصِـرانِ یــا مَــوْلانـا یـا صاحِب الزَّمانِ
. الْـغَـوْثَ الْـغَــوْثَ الْـغَــوْثَ اَدْرِکْـنـى اَدْرِکْـنـى اَدْرِکْـنـى
. الـسّــاعَـةَ الـسّــاعَــةَ الـسّــاعَــةَ الْـعَـجَـلَ الْـعَـجَـلَ الْـعَـجَـلَ
. یـا اَرْحَــمَ الــرّاحِـمـیـنَ بِــحَـقِّ مُـحَـمَّـد وَ الِـهِ الـطّـــاهِـــریـنَ
![]() عزیزان یادمان باشد که امام زمان (عج) آوردنی است نه آمدنی
پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:, :: 9:51 :: نويسنده : سوگل
اگر در اینجا پسر من حضور داشت و 6 بار من او را صدا بزنم که آقازاده با شما هستم و او در این 6 بار جواب من را ندهد ، شما نمیگویید، چه پسر بیادبی !! حال اگر کسی که صدای اذان را بشنود ... دو بار «حی علی الصلوٍة» دو بار دیگر «حی علی الفلاح» و بار دیگر «حی علی خیر العمل» به او گفته شود و همچنان نسبت به اقامه نماز بیاهمیت باشد ؛ این شخص بیادب نیست؟ جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 10:59 :: نويسنده : سوگل
جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : سوگل
سلام بر مهدی فاطمه،
سلام بر تویی که خود انتظار آمدن را می کشی، اما نمی دانم چرا نمی آیی! ما باید تا کی منتظر آمدنت باشیم. عمرمان می گذرد و می رود اما هنوز در انتظار آمدنت هستیم. همه جمعه ها را شمرده ام این جمعه هم رسید و تو نیامدی! آخر دلم به کی خوش باشد؟ آقاجان! ما که نماز شب خوندن و شب زنده داری بلد نیستیم، ما که گوشه حوزه ها بزرگ نشدیم، ما که مقدس اردبیلی نمی شیم، آقاجان! دنیا دارد از هم می پاشد. دیگر دخترها و پسرها را نمی شود از هم تشخیص داد، دیگر درمراسم های عروسی مردها و زن ها سر یک میز می نشینند! دنیا اسم شما رو از یاد برده اما من بهتان قول می دهم اسمتان را همیشه پایدار نگه دارم تا بیایید.
جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 10:50 :: نويسنده : سوگل
اى محبوب دلها! چرا كه تو آفتاب يقينى، كه اميد فرداها هستى، تو بهار رؤيايى كه مانند طراوت گل سرخ مي مانى و نرم و سبز و لطيفى ، تو معنى كلمات آسمانى هستي كه دستهايش براى آمدنت به زمين دعا مي كند. و نفس آب تو رامعنى مي كند و نبض خورشيد تو را وصف مي كند. خوب مي دانم كه تو مي آيى؛ آرى تو مي آيى همانطور كه وعده كرده اى و آنگاه است كه كلمه انتظار را از لغتنامه ها پاك خواهيم كرد.
جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 10:49 :: نويسنده : سوگل
مهدی جان !
جمعه ها دم غروب وقتی آسمان از اندوه نیامدنت دوباره مثل صدها سال دیگری که خون گریسته است اشک سرخ می بارد به خود می گویم : وقتی قلبم و قلب همه از تنگی فراغت مثل لاله ای که زیر پا لگد شود چروکیده و رنجیده می شود با خود می گویم ایت درد عاقبت مرا خواهد کشت ، و بعد به خود نهیب می زنم که و از سوزان ترین پرده اندوهم می گویم : مهدی جان درست که من بدم و لایق تو نیستم امّا...
جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 10:47 :: نويسنده : سوگل
سلام برگل نرگس به نام آن كه انسان را مسافر كاروان انتظار گردانيد سلام اى گل نرگس، اى كه شيرين ترين انتظار، انتظار توست و بهترين منتظر، منتظر توست مى توانم در يك كلمه پر معنا بگويم: گر عشقى هست و عاشقى نام تو معشوق و من عاشق و شيفته توأم در انتظارت مى مانم و از خداى بزرگ مى خواهم كه ظهورت را نزديك گرداند ما محتاج يك نگاه گذراى شما هستيم، زودتر ظهور كن و قلب رهبرمان را شاد گردان ما و رهبرمان در انتظار تو مى مانيم. خدا كند كه بيايى و ما هم يكى از يارانتان باشيم به جز دستهای پر قدرت تو راهی نیست که قلب پر از فراموش من از نام پر از حیاط تو آکنده شود و می دانم ، می دانم مهربانی تو را آن قدرت هست که قلبم را چنان وسعتی بخشد که از محبت تو سیراب شود. آقای من کرم کن و بر من بتاب ... جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 10:46 :: نويسنده : سوگل
سینه آتش گرفته ام را به حراج گذاشته ام. مرا بخرید ای روزهای خاکستر گرفته! دفنم کنید زیر الوار سوزان مهجوری! رهایم کنید در رنج بیحساب دوری! چگونه نسوزم ، وقتی او هست و من از دیدنش محرومم؟! چگونه خاکستر نشوم ، وقتی آتش عشقش را آبی نیست ؛ وقتی نامش هست و خاطرهای از سیمایش نیست؟! اما زندگی خوش است بر کام عاشقان ، تا آمدنش ، به دق الباب دل عاشق میآید. جوابم بده ، ای محل اسرار آسمانها ، ای صاحب دیوان بارگاه ربوبی! من ، یک کهکشان سؤالم؛ سیارهای کوچک در «راه مکه» آمدنت. خورشید منظومه آل یس! کدامین مدار ، گرد سیمای آسمانی تو میگردد؟ کدامین کهکشان ، نشانی حقیقت افکار و اجداد اهورایی توست؟ من یک آسمان سؤالم. مرا در انبوهی راه ها و کوره راه ها، در جنگ امید و ناامیدی، رهنمون باش! جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 10:46 :: نويسنده : سوگل
امام من ! مولای من
وقتی بغض ناباور درد در حنجره ام زندانی است وقتی واژه ها در پستوی خاطرات گرد گرفته اند ، وقتی زبانم از تکرار کلام عاجز است ، وقتی می توانم با چشمانم سخن بگویم ، به کلام احتیاج نیست. وقتی نگاه من با نگاه تو آشناست ، زبان احتیاج نیست . پس چشمانم را به تو می سپارم تا در وسعت روشن نگاهت ، خاطرات سبز جوانی و کودکی ام را مرور کنم . باران تندتند به پنجره ی اتاقم می خورد ؛ و آسمان هرازگاهی با غرشش احساس وجود می کند و دوباره به دنیا آمدنش را نوید می دهد. ابرها در دوردست متراکم هستند ، دیگر در آسمان گوی زرین و منور را که هر صبحگاه با پرتوهای ملایمش ، مرا از بستر بلند می کند ، نمی بینم . نسیمی که در هوا متراکم شده است بوی بهشتی دارد.
جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 10:42 :: نويسنده : سوگل
اما تو را به خدا! بگو چه شراری است در این شیدایی حزن انگیز، که نه فرارش میسر است و نه قرار در حصارش؟ چه شراری است چنین جانسوز؟ عقده ی دل است که به دست تو باز میشود... تمام کرانه های غریب گواهند، هر بار که مغربی سر رسید، آفتاب شفق بارش به امید طلوع تو غروب کرد. بیابیا و بشتاب بر التیام زخم های بی شمار که در دل داری، و بخوان به نوای امَّن یُجیب، سرود آمدنت را. من نیز دعا خواهم کرد، دعا خواهم کرد، جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : سوگل
جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 10:37 :: نويسنده : سوگل
گفت : طلا ندارم
پیامبر اکرم (صل الله علیه و آله) :
وقتی کسی که به خواستگاری می آید و اخلاق و دین اش مایه رضایت است به او زن دهید که اگر چنین نکنید ، فتنه و فساد زمین را پر خواهد کرد.
چندین حدیث از پیامبر اکرم که سلام و درود خداوند بر او باد در باره ازدواج مخصوصاً ازدواج آسان داریم اما متأسفانه همین انسان هایی که دم از اسلام و نماز و روزه می زنند و روی پیشانی هایشان جای مهر نقش بسته اصلاً به این احادیث کوچکترین اهمیتی نمیدند. خاطرم هست یکی از دوستانم دختر یکی از همین آدم های خشک مقدس رو می خواست و خواستگاری هم رفته بود. اما پدر خانواده با توجه به رضایت کامل دخترخانم با این ازدواج کلاً مخالف بود. بهانه ایشون هم وضعیت مالی دوستم بود. پسری بسیار با ادب و تحصیل کرده و با کمالات. وضع مالی متوسطی هم داشتند و هیچ عیب و ایرادی نداشت.
کار به جایی رسید که مادر دوستم از بنده خواست تا با پدر این دختر خانم صحبت کنم. هرچقدر برای پدر این دخترخانم آیه و حدیث آوردم اصلاً گوشش بدهکار نبود که نبود. دست آخر گفتم: اون اسلامی که تو داری اون اسلامی نیست که پیامبر گفته. چون تو اصلاً پیامبر رو قبول نداری. آخرش دخترش با یه پسر پولدار ازدواج کرد اما بعد یک ماه فهمیدن پسره ناراحتی اعصاب داره و هر روز دختره رو کتک میزنه. اینم از خوشبختی دخترش.
شنبه 9 آذر 1392برچسب:, :: 13:7 :: نويسنده : سوگل
نماز,جوان را از گناهان پاک می کند و او را از انجام گناه باز می دارد... این چنین است که نماز,به مثابه یک اهرم قوی, همیشه حافظ جوان بوده و هر لحظه به او متذکر می شود, و به محض تکرار اشتباه و خطایی او را دوباره به توبه و بازگشت وا می دارد... بعشی فکر می کنند اگر از انسان گناهی سر زد و یا کار زشتی انجام داد,دیگر فایده ای ندارد نماز بخوند. با خود میگوید:من که مشغول گناه هستم, دیگر چرا نماز بخوانم و نماز چه تاثیری دارد؟ جواب این شبهه را قران مجید و وایات اسلامی داده است. در حدیثی از رسول خدا(ص) می خوانیم: ((خداوند به وجود جوان اهل عبادت بر فرشتگان مباهات می کند و می فرمایید:بنده مرا ببینید.)) (میزان الحکمه ص 19) به خاطر من چگونه از لذات جسمانی خویش گذشته است. شنبه 9 آذر 1392برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : سوگل
عبید بن زراه گفت: از امام صادق (ع)درباره گناهان کبیره پرسیدم در پاسخ فرمود: انها در کتاب علی(ع)هفت است: 1.کفر به خدا 2.قتل نفس 3.ازار رساندن به پدر و مخالفت به او 4.رباخواری پس از علم به حرمت ان 5.خوردن مال یتیم به ناحق 6.گریختن از جبهه جهاد 7.تعرب پس از هجرت گفتم:اینها بزرگترین گناهنند؟ فرمود:اری گفتم:خوردن یک درهم مال یتیم از روی ستم بزرگترین است یا ترک نماز؟ فرمود:ترک نماز گفتم:شما ترک نماز را در شمار کبایر نیاوردید. فرمود:ان که نخست برایت گفتم چه بود؟ گفتم:کفر فرمود:براستی که تارک نماز کافر است یعنی ترک بی سبب. شنبه 9 آذر 1392برچسب:, :: 13:3 :: نويسنده : سوگل
« جوانک شاگرد بزاز ، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده او نمی دانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه ی خرید پارچه به مغازه ی آن ها رفت و آمد می کند ، عاشق دل باخته ی اوست و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست .
یک روز ، همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند . آن گاه به عذر این که قادر به حمل این ها نیست ، به علاوه پول همراه ندارد ، گفت : پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد .
مقدمات کار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود . خانه از اغیار خالی بود جز چند کنیز اهل سرّ ، کسی در خانه نبود . محمد بن سیرین که عنفوان جوانی را طی می کرد و از زیبائی بی بهره نبود پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد تا به درون خانه داخل شد . در از پشت بسته شد . ابن سیرین را به داخل اتاق مجلل راهنمائی کردند . او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد . انتظار به طول انجامید . پس از مدتی پرده ها بالا رفت ، خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود ، با هزار عشوه پا به درون اتاق گذاشت . ابن سیرین در یک لحظه فهمید که دامی برایش گسترده اند . فکر کرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس ، خانم را منصرف کند ، دید خشت بر دریا زدن بی حاصل است . خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد و به او گفت : من خریدار اجناس شما نبودم ، خریدار تو بودم .
ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت ، در دل زن اثر نکرد . التماس و خواهش کرده ، فایده نبخشید . گفت چاره ای نیست باید کام مرا برآوری و همین که دید ابن سیرین در عقیده ی خود پافشاری می کند ، او را تهدید کرد و گفت : اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی ، الان فریاد می کشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد . آن گاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد .
موی بر بدن ابن سیرین راست شد ، از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می داد که پاکدامنی خود را حفظ کند ، از طرف دیگر ، سرباز زدن از تمنای آن زن ، به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد . چاره ای جز اظهار تسلیم ندید ، اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت . فکر کرد یک راه باقی است ، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دت بردارد . اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم ، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم . به بهانه ی قضای حاجت ، از اتاق بیرون رفت و با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد . تا چشم آن زن به او افتاد ری در هم کشید و فوری او را از منزل خارج کرد . » شنبه 9 آذر 1392برچسب:, :: 12:58 :: نويسنده : سوگل
این آدمای رنگ وارنگ یه دونه باشم. تا برایِ او (خدا) هم یکی یک دانه باشی . . . پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, :: 11:27 :: نويسنده : سوگل
پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, :: 11:23 :: نويسنده : سوگل ![]() خداوند چه می دهد به کسی که: دوستانش او را مسخره می کنند! همیشه امل محسوب می شود! سختی زیادی در این امر می کشد ولی هیچ گاه دست از خدا نمی کشید پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, :: 11:19 :: نويسنده : سوگل
![]() وقتی اون روز تو باغ همه ی خانومها رو جو گرفته بود و جلوی همه قهقه می زدن و شوهراشون هم بی خیال نشسته بودن
و تماشا می کردن وقتی منو هم به جمعشون دعوت کردن ؛ آروم تو گوشم گفتی:
«مواظب وقار و متانت ات باش عزیزم » اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری وقتی حواسم نبود و کمی روسری ام لیز خورده بود و موهام دیده می شد با لبخند گفتی:
«موهات بیرونه ها خانومی!» درحالی که موهام رو قایم می کردم نگاهی به زنهای اطرافم تو خیابون انداختم.
شرم آور بود. شوهراشون چه بی خیال...
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری وقتی درعین حال که منو به فعالیت اجتماعی و درس خوندن و فعالیت در دانشگاه تشویق می کردی؛
هرازچندگاهی یادآوری می کردی که:
«غرور زن در مقابل مردان غریبه بجا و خوبه » اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری وقتی اون روز آقای .... همسایمون اومده بود دم در. چادر سر کردم و رفتم قبض ها رو ازش گرفتم .
برگشتم دیدم با لبخند بهم خیره شدی . گفتی:
«خوشم اومد چه مردونه برخورد کردی, بدون عشوه و طنازی» اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری وقتی اون روز تو مجلس عروسی یهو همه رو جو گرفت و زن و مرد قاطی شدن و...
مردهای دیگه با چه لذتی به تماشا نشسته بودن.
تو مثل برق از جا پریدی و زدی بیرون. پشت سرت اومدم . گفتی: «متشکرم که اونجا نموندی» اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری چنان نشسته ای به دل که باورم نمی شود از آسمان رسیده ای نگو زمین ؛ که باورم نمی شود.... پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, :: 11:13 :: نويسنده : سوگل
درباره وبلاگ ![]() بسم الله الرحمن الرحیم می خواهم بالحظه های پرامید, زیستنم راهویت بدهم وازروزمرگی های غفلت آوررهاشوم. می خواهم ازکشتزارعمرم طلادروکنم, پس به تابلوی زندگیم رنگ شاداب صاحب الزمان میزنم. برای همین خواستم عهدنامه ای باشماداشته باشم وبه شماقول می دهم محض خاطرت به آن وفاداربمانم تابدانی برای همیشه به یادت هستم. برای همیشه به یادت هستم. شیعیان خواب بس است برخیزید هجرارباب بس است برخیزید یادمان رفته که مهدی هم هست یادمان رفته که اومنتظراست یادمان رفته که اوپشت دراست آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |